چشمان پدرم
دیگرمافقیرنیستیم دیروزپزشک آبادی گفت:چشمان پدرم پراز
آب مرواریده.
.jpg)
کارگرخسته ای سکه ای ازجیب کهنه اش درآوردتاصدقه
بدهدناگهان جمله ای برروی صندوق دیدومنصرف شد:
((صدقه عمررازیادمیکند))
دردادگاه عشق قسمم قلبم بود،وکیلم دلم بود،حضارجمعی
ازعاشقان ودل سوختگان،قاضی نامم رابلندخواندوگناهم را
دوست داشتن تو اعلام کرد،محکوم شدم به تنهایی ومرگ
ودرکنارچوبه ی دارازمن خواستندتاآخرین خواسته ام رابگویم
ومن گفتم که به توبگویند: ((دوستت دارم))
+ نوشته شده در جمعه بیست و پنجم مرداد ۱۳۹۲ ساعت 19:52 توسط roghayeh
|
.jpg)