دیگرمافقیرنیستیم دیروزپزشک آبادی گفت:چشمان پدرم پراز

آب مرواریده.

عکس از دختر تنها

کارگرخسته ای سکه ای ازجیب کهنه اش درآوردتاصدقه

 بدهدناگهان جمله ای برروی صندوق دیدومنصرف شد:

                             ((صدقه عمررازیادمیکند))

عاشق

دردادگاه عشق قسمم قلبم بود،وکیلم دلم بود،حضارجمعی

ازعاشقان ودل سوختگان،قاضی نامم رابلندخواندوگناهم را

دوست داشتن تو اعلام کرد،محکوم شدم به تنهایی ومرگ

ودرکنارچوبه ی دارازمن خواستندتاآخرین خواسته ام رابگویم

ومن گفتم که به توبگویند:               ((دوستت دارم))