صبحگاه
روشنی نیلگون صبح بودمن باپای برهنه ازپی حصاری بلنددرپی توبودم بادامنی
پرازیاس ازکنارافق ازبلندای قاف ازوسعت بیکرانه ی آسمان گذشتم اماتونبودی!!
ومن به دنبال ردی ازتوحیران درکوچه پس کوچه های انتظارتونبودی ومن در
جست وجوی توشهررابه پایان رساندم...یاس هاهنوزدردامن من بودند ومن
سرگردان توعاقبت ناقوس شب نواخته شدبادآمدوهمه ی یاس هارابه آسمان
بردآسمان اماازهجرهجران من رنگ خون شد...امروزغروب من یاسی ندارم
که تقدیمت کنم ولی دامن من هنوزازعطر آن یاس هامعطراست اگرمی خواهی
آن رااحساس کنی سربردامن من بگذار...
+ نوشته شده در پنجشنبه دوازدهم بهمن ۱۳۹۱ ساعت 15:18 توسط roghayeh
|